تابناک / مشدکلثوم ۱۰۸ سال گذران زندگی داشته است. فرازو نشیبها، شادی و غم و سختیهای فراوانی در زندگی و امروز هم تجربهای برای فرزندان و نوههای خود. او همهچیز را بخاطر دارد و گاه مسافرت به منطقه ییلاقی شاهیجان یادآور خاطراتش میگردد. روایت شفاهی او از املش شنیدنی است.
به نقل از فصلنامه آوای املش، محله درتموش محل زندگی ما بود. جاده داشتیم با قاطر یا پیاده از راه شصتنرود از راه چیلکه و درتموش به بازار املش میرسیدیم. یک نانوایی بود نزدیک مغازه علی احمدی و عطاری عابدینی، بیآزار، محمدحسین جلیسهای بود. قند- چایی- ترف (ترب) گوجه فراوان نبود. ماهی میگرفتیم. دوره ما اسکناس نبود، پول خُرد شاهنشاهی، صناری، پنجشاهی داشتیم. از سرلیل به بالا را پشتهسرا میگویند که آنجا هم زندگی کردم و از آنجا میآمدم بازار و شب در سرلیل میماندم و فرداصبح حرکت میکردم.
ازدواج من جالب است. من عروسی نکردم «من بخواه نخواه بودم» قهر آرام و گفتم نمیخواهم. او مالباز بود و پسرعموی پدرم بود تا چند سال با انگشتر و دستمال نشستم. کلاس اول با دوم دبستان دانشآموز بودم. که عروسی کردم. کوچک بودم وقتی عقلدار شدم گفتم من نمیتوانم با او زندگی کنم. ما رعیت کاظمخان صوفی بودیم. هرروز اماناله خان، تقی خان، یحیی پور و کاظمخان در «سردر» مینشستند و اگر اختلافی بین مردم ایجاد میشد، حل و فصل میکردند. در شاهیجان من قزاق را دیدم و از طرف منجم باشی که در لنگرود بود، میآمدند برای حل و فصل…
سجل (شناسنامه) دارم. کلاس شش یا هفت امروز بودم که سجل گرفتم. راستش رو بخوای با ۱۰۸ سال سن، بخوبی یادم نیست چند تا نوه دارم.
حیدرخان فشتالی رو دیدم، رفته بودم سفید چشمه آب بیاورم، اسبها آمدند و پدرم سرگالش بود فرار کردیم فراخان هم بود. شاه رو هم دیدم که از شلمان به رودسر میرفت.
آن زمان مسجد نبود و داخل خانه محرم اجرا میشد. آن موقع بهتر زندگی میکردیم. کره، روغن، ماست سر، دوشاب بود. الان روغن آمریکایی میخوریم (متأسفانه مشدکلثوم باور میکند روغن آمریکایی وجود دارد) ما در لاک (بشقاب چوبی) غذا میخوریم.
وقتی ماه رمضان میشد با ستاره آسمان افطار و همراه با تله گوره (آواز خروس) سحر میخوردند. شبها شال (رومیله) فریاد میکرد. برادرم مشدموسی ۹ تا زن برده بود و آهو میزد برای بزرگان میبرد. الان تنها هستم و پخت و پز میکنم ولی چشمم ضعیف شده است.
من ملک دادم برای گور و کفن خودم تا مزاحم بچهها نباشم.