شوری اشک و ضربات میله های آهنی سهم الهه از اعتیاد پدرش
این دختر جوان لامردی با چهره ای مغضوم و مضطرب در گفت‌وگو با  خبرنگار برنا در حالی مداوم بر مخدوش ماندن نامش اصرار میکرد گفت: وقتی خودم را در جست‌وجو میکنم و میخواهم نطقی از ماهیت و چیستی ام بگویم چیزی جز فرزند یک معتاد نمیابم و برای اینکه کوچک و خوار شمرده نشوم اجباراً بارها و بارها از خیلاتم در مورد پدرم و خانواده ام برای دیگران توضیح میدهم و این امر روحم را شلاق میزند.
«الهه» در حالیکه دستان خود را میفشارد تا شدت لرزش آن را بکاهد ادامه میدهد: از کودکی هایم چیزی جز اعتیاد پدرم، بی خانه مان بودن و به زیر مشت و لگد گرفتن مادرم توسط پدرم به یاد نمی آوردم؛ شوری اشک و ضربات میله های آهنی بر جسم و روحمان کوچکترین سهم ما از جنون پدرم پس از مصرف موادش بود.
وی اضافه می کند: وقتی متوجه شدم چیزی به اسم مهر پدری و زندگی آسوده وجود دارد که پدرمان مصرف موادش را بالا برده بود؛ گاه و بی گاه به همه چیز حتی درز های دیوار وپرز های قالی هم گیر میداد.

بازگشت معتادان به محله تاریخی سنگ سیاه

او با اشاره رفتارهای بی رحمانه و خارج از کنترل پدرش پس از اتمام موادش بیان داشت: وقتی که موادش تمام میشد مادرم را به قصد کشت کتک میزد، هنوز پیش چشمم هست لحظه ای که مادرم پا برهنه راهی بیابان های لم یزرع لامرد شد تا که زیر شلاق های وحشیانه پدرم جان ندهد؛ آن روز برای اولین بار در عمرم و برای نجات جان مادرم، وقتی که پدرم دیوانه وار از جای مادرم سوال میپرسید به وی دروغ دادم که نمیدانم و وقتی پدرم از موضوع دروغ من و فرار مادرم آگاه شد دستانش را به قصد کشت به گردنم حلقه زد.
وصیت های گریه آلود مادرم جای نصیحت هایش را گرفته بود
 این بانوی بدسرپرست لامردی اذعان داشت: با اینکه 5 سال بیشتر نداشتم اما هنوز خونی که چشمای پدرم را گرفته بود یادم هست و بعد سیاهی مطلقی که همه جا را فرا گرفت؛ وقتی دوباره چشمانم را باز کردم صورت مادرم که آمیخته با اون و اشک شده بود رو به رویم ظاهر شد، مادر بینوایم صورتم را میان دستانش گرفته بود و سعی میکرد چشمانم مجدداً باز کند که سیلی بعد پدرم به صورتش فرو آمد.
سیل اشکها از گونه های الهه جاری شد از اون خواستیم که مصاحبه را قطع کنیم و ماجرا را ادامه ندهیم اما او ادامه میدهد: خیلی درد دارد که یک دختر 5 ساله دندان های شکسته مادرش را از لا به لای فرش غرق خون پیدا کند و دوباره بخواهد آنها را به سرجایشان برگرداند؛ هر روزمان همین بود و مادرم به علت عشقی که به پدرم داشت و اعم از مخالفت های پدربزرگم برای ازدواج با وی، تن به این ازدواج شوم داده بود و دیگر مجالی برای برگشت به خانه پدری اش نداشت و محکوم به تحمل کردن این وضع بود؛ آنقدر در فلاکت زندگی میکردیم که مادرمان به جای نصیحت، وصیت های گریه آلودش را در گوشمان زمزمه میکرد.
بازگشت معتادان به محله تاریخی سنگ سیاه
وی  اظهارداشت: درگیر و دار اینکه پدرم را ترک دهیم، در جایی که واقعاً دوست داشتیم پشت پناهش باشیم و دوباره او را با خانواده اش که مدت ها بود نمیپذیرفتنش آشتی دهیم، وی اسیر میله های زندان شد و ما در این مدت زمان چون سرمایه و حامی مالی نداشتیم با مادرم به کلفتی خانه های مردم میپرداختیم و با پولی ناچیزی که عایدمان میشد شبمان را به صبح میاوردیم.
دوستان ناباب اعتیاد دوباره را به پدرم هدیه دادند
الهه با دلگیری ابراز میکند: زندگی ما همچو کشتی بی ناخدایی بود که باد او را به هر سمتی میکشاند؛ چند سالی با نیش و کنایه های مردم سپری کردیم و در این مدت هر از گاهی تماسی از پدرمان دریافت میکردیم؛ او میگفت پشیمان شده است، تا اینکه پس از چندسال حبس و عفو مشروط و رهبری پدرم برگشت.
 این بانوی لامردی با نیم نگاهی به وقایع پس از آزادی پدرش بیان داشت: زمستان بود و سوز سرمای دی مغز استخوان را میدرید؛ نیمه های شب صدای تق تقی بی جان بر در، بیدارمان کرد، وقتی در را باز کردیم از پس سوی سوی چراغ تیربرق یک کوه با قله ای سرشار از برف با صدایی آشنا دیدیم؛ پدرم بود، با گستره ای از گرد پیری؛ آه، آنقدر از ما دور شده بود که ما را دیگر درست نمیشناخت چراکه هنگام رفتنش ما کودکی بیش نبودیم و حالا چند بهار از دوران نوجوانی خود را سپری کرده بودیم.
وی تصریح میکند: تا چند سال اول همه چیز خوب بود، دیگر نه از کار های خلاف و بد خلقی پدرم خبری بود نه کتک زدن و اعتیادش تا اینکه دوباره سر و کله ی دوستان نابابش پیدا شد و آنان اعتیاد دوباره را به پدرم هدیه دادند، دوباره رفتن های گاه و بی گاه پدرم از خانه و ترک کردن ما شروع شد و وقتی با خبر شدیم که دیگر کار از کار گذشته بود و مجدداً مصرف مواد را از سر گرفته بود.
بازگشت معتادان به بافت قدیم شیراز
او با بیان اینکه ترس پدرم از ترک و طرد شدن و ناتوانیش به علت کهولت سن مانع از کتک زدن مادرم میشد بیان میکند: مدتی گذشت تا اینکه یک روز دلش به دریا زد و حرفی را که مدت ها زیر زبانش زمزمه میکرد را گفت، او میگفت «به هیچ عنوان خرج تحصیلت را ندارم نه حق کار کردن داری و نه تحصیل، تو چه بخواهی و نخواهی باید ازدواج کنی و تمام»
شروط پدر، بانی مرگ جسم و جان دختر
این بانوی لامردی بیان داشت: پدرم حاضر بود دختر ۱۴ ساله اش به ازدواجی که یک سرش خلاصی از مخارج دخترش و سر دیگرش نشستن بر سر سفره داماد بود اجبار کند؛ آن روزها با خودم فکر میکردم چگونه از وجود خودم رها شوم، دوست داشتم از هر آسمانی که پدرم در زیر آن نفس میکشد بروم.
الهه ادامه میدهد: با التماس های مادرم که الهه چیزی از زندگی نمیداند، او هنوز نوجوانی بیش نیست پدرم از خر شیطان پایین آمد و شرط گذاشت اگر مُردم هم کفن و دفنم با خودم باشد و حتی یه ریال هم دیگر خرج من نخواهد کرد.
وی در حالیکه لرزه به تن صدایش رخنه کرده بود تصریح میکند: از یکسو سن کمم و از سویی دیگر تحصیلم موجب میشد که نتوانم شاغل باشم، آنقدر بر من سخت گذشت تا اینکه وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم برای اینکه هم درس بخوانم و هم درآمدی حاصل کنم، محافل مردان نامرد شهرم را گرم میکنم و با چندرغاز پولی که عایدم میشود نمیگذارم هشتم گرو نهم شود؛ آنقدر در لجن زار غرق شدم که دیگر مجالی برای رهایی از آن وجود نداشت.
درک کردن بیشتر از طرد کردن برایم با ارزش بود
عرق سرد خجالت توأم با لرزش گاه و بی گاه چانه بانوی لامردی مانع از ادامه گفتارش میشود، لحظاتی به سکوت سپری میشود تا اینکه قفل سکوتش شکسته میشود: نمیخواهم زیاد ماجرا را باز کنم فقط میتوانم بگویم که در میان باتلاق سیاه زندگیم با پسری آشنا شدم به نام علی، وقتی چشمام هایم را باز کردم دیدم او کسی است که مرا از خودم بیشتر میشناسد او نه تنها دردی بر درد هایم نشد بلکه برای خاتمه دادن به این داستان تلخ زندگیم، همه جانبه مارا ساپورت مالی میکرد، او تنها کسی بود که وقتی از سرگذشتم باخبر شد، نه سر زنشم کرد نه طرد.او فقط مرا درک کرد چیزی که بیشتر از نفس کشیدن به آن احتیاج داشتم؛ علی معجزه زندگی ما شد.
الهه در پایان با اشاره به زندگی مشترکش با همسرش علی و تداوم روحیات و اخلاق پدرش میگوید: پس از تمام آن لجن زارها تصمیم گرفتم برای خنده لبان علی زندگی کنم؛ هر وقت در خصوص پدرم زبان به اعتراض گشودم علی مرا به سکوت فرا میخواند و میگوید حق گستاخی به پدرت را نداری، اگر چه اون بانی روح زخمی توست اما پدر است و نام پدر مقدس است؛ منه الهه امروز در جایی ایستاده ام که میتوانم به جرئت بگویم که گاهی آنقدر درد زیاد میشود که دیگر جایی برای بروزش نمیماند، یا پنبه در گوش میگذاری و گردش روزگار را نظاره میکنی یا می ایستی و میسازی و میخندی.
ترک اعتیاد
 با وجود افراد شایسته و متخصص در خصوص معضلات اجتماعی و راه های پیشگیری از آن در لامرد، اما کماکان اقدامات کوتاه مدت در مورد اعتیاد و عدم توجه به اینگونه معضلات، علاوه بر اینکه باعث شده که لامرد از یک تصدی مسئولیت جزئی بی بهره بماند و مهر سکوت بر دهان کسانی که به هر نحوی با این ماجرای تلخ اعتیاد دست و پنجه نرم میکنند زده شود، موجب شده است الهه های زخمی از اعتیاد در این شهر غروب یا ظهور کنند.
احمد 50 ساله جنوب فارسی که یک دوره اعتیاد چند ساله را پشت سر گذاشته است درمورد حوضه های مختلف این معضل میگوید: من نظریه پردازی نمیکنم، اما آنچه که من از اعتیاد میدانم این است که اعتیاد یک بیماری هست که شش بعد روحی، روانی، جسمانی، حساسی، عاطفی ومعنوی و شش دانگ زندگی افراد، خانواده‌ و اجتماع راتحت الشعاع مخرب خودش قرار میدهد.
وی با نیم نگاهی به ماهیت و چیستی اعتیاد ادامه میدهد: اعتیاد یعنی عدم تعادل، یا به عبارتی افراط وتفریط در رفتار، کردار وگفتار، که عمدتاً ریشه درترس دارد.
وی توانایی «نه گفتن» را از مهم ترین راهکارهای پیشگیری از ابتلا به اعتیاد میداند و ابرازداشت: راه پیشگیری مطلقی برای اعتیاد وجود ندارد چراکه بیماری اعتیاد اکتسابی است اما این امکان وجود دارد که با پرهیز و به کار گیری یکسری اصول، ضمن متوقف کردن آن در یک نقطه، از پیشرفت و منجر به مرگ شدن آن جلوگیری کرد.