برای صدور لیست بیمه روزنامه نگاری ام به دفتر صدور رفتم
بودجه بیمه حمایتی ام قطع شده بود
و پسری در فامیل می گفت این علاف را ببینید و عبرت بگیرید
سیاه بین است و ملامتی و فضول
عمرش را تباه کرده در نوشتن و خواندن کتاب و درس
فلافل می فروخت بهتر از این شغل بود
و باخودم می گویم و زنجموره هایم را بر این سرزمین بدبخت
که بنگاه املاکی و دلال سیرداب شیردانش
چندین برابر استاد دانشگاه درآمد دارد
و حالا چند سال است که سایه ترس پایان قرارداد سالیانه
و عدم تمدید آن شده است برایم یک هراس شبانه
نه شغلی نه حقوقی نه بیمه ای نه امنیتی نه احترامی نه آینده روشنی
و بر خودم نفرین می کنم که به حرف بقال محله نرفتم
و فروش لباس زیر و جوراب و بدلیجات را به در و همسایه جدی نگرفتم
و حالا شده ام یک لا قبایی که حقوق یک کارگر گریس کار در قندهار را هم ندارم
و حالا پس از 20 سال قلم زدن در مطبوعات و نشریات
شده ام یک شرمنده تمام عیار در برابر زن و فرزند و ملتم
ای کاش من هم عرضه موبایل فروش سر میدان را داشتم
همان کبوتر باز لات سر کوچه مان که با شاسی بلندش در برابرم تیک آف می کند
و بلند بلند در صف نانوایی می گوید: آقا معلم روزنومه چی جامعه ات رو اصلاحوندی؟
و به خودم لعنت می کنم که ناگهان
برادر شهیدم از آسمان دلم میخندد و می خواند
خون دل خوردن سخت تر از خون دادن است
صبر باید صبر باید صبر باید
و بلند بلند هق هق می زنم بر مرگ این همه آرمان و نور
زیر خروار خروار آوار سرزمینم
به زیر سم ستوران این گله افراط و فریاد و هیاهو
و حالا برای فردای فرزندانم می گریم
و این همه بیچارگی تمدن هزاران ساله اساطیری
و با خودم بلند می خوانم که بخواب که ما هم، همه خوابیم
و فقط می خوانم خاطرات شرجی روزهای توفانی را
با دو حرف بارانی
چک چک چک چک
و دوباره لات سر کوچه میزند زیر خنده
« موعد چکات رسیده؟»
و به خودم لعنت می کنم که ناگهان
برادر شهیدم از آسمان دلم میخندد و می خواند
خون دل خوردن سخت تر از خون دادن است
صبر باید صبر باید صبر باید