زن جوان همسرش را به خاطر خیانت محبوس کرد

زن می‌گوید که پشیمان نیست: «اگر جراتش را داشتم حتما او را می‌کشتم تا انتقام سال‌هایی را که با او زندگی کردم بگیرم.»
کد خبر: ۱۰۴۲۴۰
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۵ 01 October 2015
تابناک بوشهر: بازپرس داخل اتاق نشسته است و منشی پرونده‌ها را برایش می‌آورد و توضیح مختصری راجع‌به هر پرونده می‌دهد. صدای در‌زدن می‌آید و زن مسنی وارد می‌شود و می‌گوید: «دختر من از قصد این‌کار را انجام نداده است، تو را به خدا کامل به حرف‌هایش گوش دهید، او کاری نکرده.» بازپرس از زن می‌خواهد بیرون برود و مزاحمت ایجاد نکند.

 بهار در ادامه نوشت: صحبت‌های بازپرس و منشی که تمام می‌شود، زن مستاصل به‌همراه یک پیرمرد و زنی جوان به‌داخل اتاق می‌آید. بعد از چند دقیقه، دو مرد قدبلند و درشت‌اندام وارد اتاق می‌شوند. چهره‌هایی عصبانی دارند ولی حرفی نمی‌زنند. بازپرس به زن جوان اشاره می‌کند و از او می‌خواهد ماجرا را تعریف کند. عصبانیت یکی از مرد‌های درشت‌اندام سرریز می‌شود. می‌گوید: «چه حرفی بزند آقای بازپرس؟ برادر من الان در کماست، مگر دیگر حرفی هم باقی می‌ماند؟» بازپرس حرف‌های مرد را کوتاه می‌کند و به او تذکر می‌دهد اگر ادامه دهد او را از اتاق بیرون می‌کند. 

زن جوان از همان ابتدا به اصل داستان اشاره می‌کند و می‌گوید: «اولین‌باری که همسرم را با یک زن دیدم در یک رستوران نزدیک محل کارش بود، ابتدا فکر کردم زنی که روبه‌رویش در رستوران نشسته همکارش است. همان لحظه با همسرم تماس گرفتم و پرسیدم کجاست. در جواب گفت کارش زیاد است و فعلا نمی‌تواند صحبت کند. شب که همسرم به خانه آمد چند سوال از او پرسیدم تا بلکه بگوید امروز در رستوران بوده، ولی چیزی دستگیرم نشد. فردای آن‌ روز بعد از اینکه همسرم از خانه خارج شد به دنبالش رفتم. مسیر همیشگی محل کارش را نرفت. مقابل در یک آپارتمان ایستاد و همان زن که دیروز در رستوران بود از آن خارج شد. زن روی صندلی جلوی ماشین شوهرم نشست و به‌سمت محل کار به راه افتادند. 

بعد از گذشت چند هفته متوجه شدم که همسرم مدت زمان زیادی با همان زن که یکی از کارمندان شرکتی است که در آن کار می‌کند دوست شده است بعد از فهمیدن این ماجرا تصمیم گرفتم از او جدا شوم ولی از طرفی همسر و زندگی‌ام را دوست داشتم و نمی‌توانستم از آن‌ها بگذرم. بعد از فکر‌کردن به این ماجرا تصمیم گرفتم به زندگی‌ام ادامه دهم، کارم را رها کردم و از آن به بعد مدت زمان بیشتری را با همسرم گذراندم. زندگی‌مان بهتر شده بود. همسرم شب‌ها زود به خانه می‌آمد و آخر هفته‌ها اکثرا در مسافرت بودیم. چند‌باری که او را تعقیب کردم دیگر خبری از آن زن نبود و مثل این بود که همه‌چیز مثل یک خواب یک‌دفعه تمام شد.  چند ماهی از این ماجرا گذشت و هر روز رابطه‌مان بهتر از روز قبل می‌شد. تا اینکه من یک‌روز به همسرم گفتم می‌خواهم بچه‌دار شویم و با مخالفت شدید او روبه‌رو شدم. رفته‌رفته از هم دور شدیم و رفتار‌های قبلی همسرم دوباره بازگشت. ترس از دست‌دادن زندگی‌ام دوباره مانند خوره به جانم افتاده بود. استرس‌های شدید و فکر‌های بی‌دلیل که یکی می‌خواهد زندگی‌ام را از چنگم بیرون کشد به مغزم هجوم آورده بود. 

تعقیب‌ها را دوباره شروع کردم ولی موضوع غیر عادی‌ای توجه‌ام را جلب نکرد. مدتی طولانی به‌همین منوال گذشت. یک‌روز زمانی‌که برای خرید به بیرون از خانه رفتم یکی از همسایه‌ها جلوی راهم را گرفت و گفت: «هفته پیش که مسافرت بودید، همسرتان به‌همراه دختر‌خاله‌‌شان به خانه آمده بودند و برق‌ها رفته بود و در آسانسور‌ گیر افتاده بودند، بعد از اینکه هر دو را از آسانسور خارج کردیم، دخترخاله‌شان خیلی ترسیده بودند و من از همان‌‌روز یادم رفته بود که حالشان را جویا شوم و الان که شما را دیدم به خودم گفتم که بهترین فرصت برای احوال‌پرسی است.» نمی‌دانستم چه جوابی به همسایه‌مان بدهم، چون همسرم خاله‌ای نداشت که دختر‌خاله داشته باشد، فقط لبخندی زدم و گفتم که حالش خوب است و سریعا به خانه بازگشتم. آن‌ شب چیزی درباره این ماجرا به همسرم نگفتم و تصمیم گرفتم او را دوباره تعقیب کنم، یک هفته هر روز و هر شب به محل کارش می‌رفتم و هر جایی که می‌رفت مانند سایه دنبالش بودم تا یک روز او را با یک زن دیدم‌ ولی این زن همان زنی نبود که بار قبل دیده بودم. وقتی متوجه شدم خیلی‌چیز‌ها برای همسرم اهمیت ندارد، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم.  روز پنجشنبه تمام درزهای دستشویی را بستم و شوهرم را روز جمعه درون دستشویی حبس کردم و بعد به بیرون از خانه رفتم. برایم اهمیت نداشت چه بلایی سرش می‌آید. به همسایه و خانواده‌مان گفتم که داریم به مسافرت می‌رویم و یک‌هفته خانه نیستیم. بعد از گذشت چهار‌روز به خانه بازگشتم، فکر می‌کردم همسرم تا آن زمان مرده است. ولی زمانی‌که در دستشویی را باز کردم دیدم روی زمین افتاده و قلبش می‌زند. با اورژانس و خانواده‌اش تماس گرفتم و خانواده همسرم بعد از دیدن او با پلیس تماس گرفتند و من را به کلانتری انتقال دادند» 

زن البته می‌گوید که پشیمان نیست: «اگر جراتش را داشتم حتما او را می‌کشتم تا انتقام سال‌هایی را که با او زندگی کردم بگیرم.»

اشتراک گذاری
نظر شما
Chaptcha
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
آخرین اخبار