نوشته ی: راشدانصاری
کد خبر: ۸۴۵۸۹۹
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۰:۵۶ 05 May 2020

مرحوم پدر مردی بسیار متعصب و مذهبی بود.
شبیه کشیش معروف، (دُن کامیلو )که در مقابل مجسمه مسیح زانو می زد و درد دل می کرد، پدر نیز هنگام روشن کردن رادیوضبط قدیمی اش، مقابل آن می‌نشست و اول بسم الله می گفت.بعد صلوات می فرستاد و در ادامه هم چیزهای دیگری را زیر لب زمزمه می کرد. بالاخره خیلی یواش و با احتیاط جا نواری ِ ضبط را باز می کرد و نوار را در جای خودش قرار می داد. پدر قبل از انجام هر کاری بسم الله می گفت و همواره اعضای خانواده را نیز به این کار تشویق می کرد.البته فراموش کردم بگویم قبل از قرار دادن ِ نوار داخل ضبط ، حسابی نوار و جا نواری را فوت می کرد تا تمیز شود. چون آدم در روستا بیشتر از شهر با گرد و خاک سر و کار دارد.بعد از این همه مقدمه چینی ، ضبط را روشن می کرد، اما معمولاً بلافاصله یا نوار می پیچاند یا صدایی از ضبط بیرون نمی‌آمد! رادیو هم برخلاف رادیوهای همه ی اهالی که همه جا را صاف می گرفت، هنگام پخش اخبار بی بی سی ، چنان سر و صدایی راه می انداخت و پارازیت پخش می کرد که آدم دیوانه می شد.
همچنین پدرخدا بیامرزم هر وقت می خواست با موتورسیکلت ۱۰۰ یاماهای خودش جایی برود، قبل از حرکت کلی وِرد می خواند و سمت شانه های چپ و راستش فوت می کرد اگر چه ما هیچ‌گاه متوجه نشدیم چه می گوید؛ اما به محضی که هندل می زد ، موتور لج می کرد و روشن نمی شد. حدود پنجاه تا هندل می زد، عاقبت هم پای راستش به جایی گیر می کرد و قوزکش زخمی می شد. پس از کلی هُل دادن و گرفتاری همین که روشن می شد و حرکت می کرد، با سرعت تمام می خورد به دیوار یا هر چیزی که در مسیرش بود. از عجله بود نمی دانیم، کلاچ را یک مرتبه رها می کرد ، نمی دانیم.
پدر طفلک بدشانس هم بود.مثلا کنسرو لوبیا یا قوطی ِ رب گوجه و دلمه بادمجان را با هزار سلام و صلوات می خواست باز کند، به محضی که چاقو یا دربازکن را فرو می کرد داخل قوطی ، نمی دانیم چطور می شد که بلافاصله از انگشتش خون می زد بیرون! سر ِ انگشتش یا جایی را که بریده بود می گرفت و حدود یک ساعت می نالید و به دربازکن و کنسرو و والده و رییس پاسگاه ژاندارمری بد و بیراه می گفت.
راستی این یکی را هم بشنوید.خدابیامرز یک چراغ قوه ای داشت که شب ها کنار خودش زیر تشک می گذاشت، چه زمانی که برق نداشتیم چه بعدها که روستای ما برق دار شد. ولی این چراغ قوه در مواقع حساس روشن نمی شد. مثلا پدر احساس کرده بود عقرب یا ماری وارد اتاق شده است. هر کاری می کرد روشن نمی شد تا زمانی که صدای آخ پدر بلند می شد! بعد با چندبار باطری عوض کردن و ریختن باطری ها و پخش و پلاشدن شان کف اتاق و افتادن چراغ قوه از دستش و...روشن می شد که دیگر کار از کار گذشته بود. و یا موقعی که پدر فکر می کرد دزد آمده است. چون سگ گله به طرز مشکوکی پارس می کرد‌. حالا که احتیاج به روشنایی ِ فوری داشت، هر کاری می کرد چراغ قوه اش روشن نمی شد. چک می زد توی سر ِ چراغ هیچ. می زد ته چراغ قوه هیچ. بعد که سر و صدا می کرد و سارق یا سارقان تشریف شان را برده بودند، چراغ قوه ای که گذاشته بود زیر بالشتش، بعد از یک ساعت خود به خود روشن می شد!
پدر همچنین مثل بقیه‌ی هم سن و سال های خودش به دکترها اعتمادی نداشت. همیشه می گفت اول خدا. بعد هم داروهای گیاهی اگر کاری از دست شان بر نمی آمد ، تنها راه نجات بیمار از مرگ حتمی را "بَد شو" می دانست. " بد ِ شو زدن" :( بد شب زدن). یعنی از قدیم رسم بوده که هر گاه عضوی از اعضای خانواده ای بیمار می شد،شب یکی از اعضای خانواده دو عدد سنگ بر می داشت و می رفت در ِ خانه ی یک مرد دو زنه را می زد.(حالا چرا مرد دو زنی، خدا می داند!). طرف ِسنگ به دست به محضی که در می زد و کسی از پشت در می گفت کیه؟ بلافاصله چند بار سنگ ها را تق تق به هم می زد و اعضای خانواده‌ی مرد دوزنه هم که دیگر در این زمینه استاد شده بودند، می رفتند و به پدر می گفتند بَد ِشو است"چی بگیم؟". مرد دوزنه نیز بدون مکث، به عنوان مثال می گفت، خرما. و به طرف که منتظر بود اعلام می شد خرما. جالب است که بیشتر مواقع بیمار با خوردن خرما خوب می شد. دو سه تا پیرمرد دو زنه هم مثل مشهدی حسن و حسینعلی بودند که فقط تکیه کلامشان ، ادرار شتر(خدانصیب نکند از تلخی!)، پشکل بز و هندوانه ی ابوجهل بود. و با تجویزکردن این داروهای عجیب و غریب پدرصاحب بچه را به قولی در می آوردند.پس از سالها تقریباً کل اهالی این دوسه پیرمرد ِ بدجنس را می شناختند و کسی دیگر برای بدشو زدن به آن ها مراجعه نمی کرد.

انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار