کد خبر: ۸۷۱
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۸:۴۷ 25 January 2015
یکهو یکی از نگهبان‌ها، سراسیمه از آن طرف خاکریز آمد به طرف ما و داد و هوار زد: «بچه‌ها! بچه‌ها! یالا ماسک‌ها‎یتان را بردارید، عراقی‎ها منطقه را شیمیایی زدند.

به گزارش فارس، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با تهجد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است، به همین دلیل با عباس خمیری هم‌کلام شدیم و در گفت‌وگو با این رزمنده خاطرات‌ زیبایی بیان شد که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

سال 66 همراه با تیپ مالک اشتر در پیرانشهر مستقر بودیم، فرماندهی تیپ را هم آن وقت‎ها ناصر فارابی به عهده داشت.

من هم در گردان حمزه (ع) بودم، رضا تسنیمی از بچه‎های گرگان، فرمانده گردان بود و من هم جانشین‎اش.

منطقه پوشیده بود از خاکریزهای بلند، محل استقرار ما هم وسط این خاکریزها بود، پیک‌گردان طبق روال هر شب رفت تا سهمیه غذای آن شب را بگیرد و برگردد، همه ما منتظر بودیم تا پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا در بیاوریم.

سفره را پهن کرده بودیم تا این که سر و کله پیک پیدا شد، به تعداد بچه‌ها با خودش کنسرو ماهی آورده بود، در کنسرو که باز شد، صدای «فش» مانندی از آن زد بیرون و بعد هم بوی تعفن...

چادر پر شده بود از بوی بد کنسرو، معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا فاسد شده، یکی از بچه‌ها با عجله آن را گرفت و با خودش برد بالای خاکریز و از آنجا هم با همه زور و بازویش آن را پرت کرد.

با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون اما بوی بدش دست از سر ما بر نمی‌داشت، هر کاری از دستمان بر آمد، انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم، مثلاً هر چی کاغذ باطله بود، از این گوشه و آن گوشه چادر درآوردیم و آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد.

مجبور شدیم از چادر بزنیم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا وقتی آب از آسیاب افتاد، برگردیم به چادر و فکری به حال شام شبمان بکنیم، هنوز خوب ننشسته بودیم که یکهو یکی از نگهبان‌ها، سراسیمه از آن طرف خاکریز آمد به طرف ما و داد و هوار زد: «بچه‌ها! بچه‌ها! یالا ماسک‌هایتان را بردارید، عراقی‎ها منطقه را شیمیایی زدند.

با تعجب گفتیم که معلوم هست چی می‌گی؟ شیمیایی چیه؟ ما که اینجا اصلاً بویی حس نمی‌کنیم.

او گفت: «باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی می‌دادم، بیرون آمد، رد صدا را گرفتم، نزدیکش که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده می‌آید.»

گفتیم که خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟» گفت: «مگر توی آموزش ش. م. ر به ما یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ یالا وقت تلف نکنید! الان همه‎مان شیمیایی می‌شویم، از من گفتن، بعد نگویید، نگفتم.

ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده، نگهبان که هاج و واج داشت نگاهمان می‌کرد، گفت: «چیزی شده؟ خب به من هم بگویید.»

ماجرای کنسرو را که برایش تعریف کردیم، از تعجب ماتش برد و بعد هم زد زیر خنده.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار