حاجی اهل پیامک فرستادن و این جور کارها نبودند، ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستادند تا من آن دقایق آخر بودن با حاجی را هرگز فراموش نکنم. فقط نوشته بودند: «خداحافظ»
به گزارش فارس، نمیدانم تا چه اندازه بشود به شخصیت خاموش، اما مبارز و خستگیناپذیر مردی پرداخت که در آستانه ۶۵ سالگی همچنان فرمانده میدان نبرد است و مانند جوانی پرشور گویی قوای جوانیاش به او روحیه میدهد. چه اکسیری در وجود بزرگمرد ۶۵ ساله ما نهفته است که بعد از سالها مجاهدت در دوران دفاع مقدس و پس از آن و همینطور بعد از پایان مأموریت فرماندهیاش در جبهههای مقاومت همچنان بیادعا و مشتاق به دنبال انجام دادن مأموریتش است؛ تا اینکه پس از سالها مجاهدت در حومه حلب محاسن سفیدش را به خون شهادت خضاب کرد.
به درستی سید شهیدان اهل قلم فرمود: «در عالم رازی نهفته است که جز به بهای خون فاش نمیشود.» آری شهادت هنر مردان خداست و از خدا جز چنین سرنوشتی برای مبارز خستگیناپذیر حسین همدانی انتظار نمیرفت.
سردار همدانی، همدانی بود،، ولی کشوری نه، ایرانی نه که دنیایی از وجود او بهرهمند بود. انگار از همرزم شهیدش، محمود شهبازی این ودیعه را به ارث برده بود که گمنام باشد. اصلا امیر دیار دمشق بودن را میتوان از هیبتاش فهمید. مردهای این روزگار را باید در کوچه پسکوچههای گمنامی شناخت.
اینها سخن دل مولف، حسن شکری در کتاب «ساعت ۱۶ به وقت حلب» است که در مقدمه کتاب خود آورده و سعی کرده در این کتاب بخشی از زندگی سردار همدانی را در همه ابعاد به رشته تحریر درآورد و ما نیز بر آن شدیم که به مناسبت سالگرد آسمانی شدن سردارمان گوشهای از مطالب آن را در این خطوط ثبت کنیم.
سال شمار زندگانی سردار شهید حسین همدانی:
۲۴ آذرماه سال ۲۹ در شهرستان آبادان به دنیا آمد و در سن سه سالگی پدر خود را از دست داد و در سال ۳۶ به همراه خانواده خود به همدان مهاجرت کرد.
بار دیگر در سال ۴۷ به همراه خانواده به شهر تهران مهاجرت کرده و در آنجا با حسینیه ارشاد آشنا شد و پای ثابت سخنرانیهای شهید مفتح گشت... سال ۵۶ با دختردایی خود ازدواج کرد و به همدان بازگشت. در فاصله سالهای ۵۴ تا ۵۷ آغاز مبارزات وی با حکومت ستمشاهی بود و در این راستا با شهید آیتالله مدنی همراهی میکرد.
در سال ۵۸ در سپاه پاسداران استان همدان به عنوان مربی آموزشی نظامی سپاه در پادگان ابوذر فعالیت خود را آغاز کرد.
۵۸ تا ۵۹ حضور در شهرهای غربی کشور، ۵۹ مقابله با کودتاچیان کودتای آمریکایی «شبکههای نقاب» در پایگاه هوایی شهید نوژه همدان، ۵۹ تا ۶۰ فرماندهی جبهه میانی سرپل ذهاب در عملیاتهای بازیدراز ۲ و ۳، دی ماه ۶۰ تأسیس تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) به همراه شهیدان احمد متوسلیان، ابراهیم همت و محمود شهبازی و سال ۶۱ فرماندهی محور عملیاتی تیپ محمد رسولالله در دو عملیات بزرگ فتح مبین و الی بیتالمقدس.
۶۱ تا ۶۴ فرماندهی سپاه استان همدان و تأسیس تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع)....
اولین فرمانده حاضر در عملیات مرصاد
خرداد ۶۶ تا ۶۷ تصدی معاونت عملیاتی قرارگاه غرب کشور و سپاه سوم قدس. او در همین مسؤولیت اولین فرمانده حاضر در میدان رزم و هدایتکننده یگانها در عملیات مرصاد بود.
۶۸ تا ۷۰ مجددا فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) که در این سالها منشا خدمات فراوانی برای رزمندگان استان همدان بود را بر عهده داشت.
۷۰ تا ۷۴ فرماندهی قرارگاه نجف و لشکر چهار بعثت را برعهده داشت که تأثیر زیادی در ایجاد امنیت و آسایش برای مرزنشینان داشت.
۷۴ تا ۷۸ معاون هماهنگکننده نیروی زمینی سپاه پاسداران، ۷۸ تا ۸۰ جانشینی نیروهای مقاومت بسیج، ۸۰ حضور در کشور آفریقایی کنگو به عنوان وابسته نظامی برای مقابله یا نفوذ صهیونیسم بینالملل، ۸۱ تا ۸۴ فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، ۸۵ جانشین فرماندهی سازمان بسیج مستضعفین، ۸۶ جانشین فرماندهی قرارگاه ثارالله و مشاور عالی فرمانده کل کشور.
از نیمه سال ۸۸ با تشدید ناآرامیهای مربوط به فتنه، فرماندهی سپاه محمد رسولالله (ص) تهران بزرگ را بر عهده گرفت که با سعه صدر و نگاهی پدرانه توانست نقش به سزایی در ایجاد امنیت پایتخت داشته باشد.
از سال ۹۰ تا ۹۳ فرماندهی ارشد راهبردی سپاه در سوریه را برعهده داشت که نقش مهمی را جلوگیری از سقوط بشار اسد در سوریه داشت.
۹۳ تا ۹۴ فرماندهی قرارگاه راهبردی امام حسین (ع) که این آخرین مسؤولیت سردار بود و سرانجام پس از سالها انتظار، چریک پیر و فرمانده همیشه خطشکن سپاه اسلام، این استاد نامتقارن و همرزم شهیدان دفاع مقدس حین سازماندهی مدافعین حرم عمه سادات در ساعت ۱۶ روز پنجشنبه ۱۶ مهرماه ۹۴ در حومه شهر حلب به شهادت رسید.
روضه حضرت علی اصغر (ع)
حجتالاسلام سید جلال رضوی مهر:
شهید همدانی سعی میکردند در مجلس روضه خدمتگزار باشند و اجازه نمیدادند کس دیگری خدمتگزاری کند... ایام فاطمیه در منزلشان مراسمی برگزار میکردند و من را به عنوان طلبه دعوت میکردند... سه ساعت قبل از پرواز آخر شهید همدانی به سوریه، تازه از حج برگشته بودم ایشان تلفن کردند تا از سلامت من باخبر شوند و اخبار منا را پیگیری کردند. بعد هم گفتند: «مراسم تاسوعا و عاشورای امسال در منزل ما یادت نرود!» عهدی داشتند و ادامه دادند: «هر روضهای که میخوانی روضه حضرت علیاصغر را فراموش نکن!»
آخرین پیامک
راوی همسر سردار:
... آن عصر آخر، عصر روز دوشنبه را میگویم که حاجی چند بار از خانه بیرون رفتند و دوباره برگشتند پرسیدم: «چیزی شده؟ وسیلهای گم کردهای؟ چرا نگرانی؟» گفتند: «چیزی نیست حاج خانم.» هم میخواستند بروند هم میخواستند بمانند. از زیر قرآن ردشان کردم. رفتند داخل ماشین و از آنجا دست تکان دادند. راننده گاز داد و رفت. حاجی اهل پیامک فرستادن و این جور کارها نبودند، ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستادند تا من آن دقایق آخر بودن با حاجی را هرگز فراموش نکنم. فقط نوشته بودند: «خداحافظ»
عکس آخر!
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
هرگز فراموش نمیکنم زمانی را که ایشان را دعوت کردم به مأموریت سوریه. به بعضیها گفتم بیایند و مسؤولیت مستشاری سوریه را بپذیرند، ولی آنها شرطهایی برای این کار میگذاشتند که اجرا کردنش ممکن نبود وقتی این مأموریت را به حاج حسین پیشنهاد کردیم بدون هیچ عذر و بهانهای و با آغوش باز این مأموریت را پذیرفت. ایشان همه سختیها را به جان خرید و در سوریه اوضاع را مدیریت کرد.
حاج حسین آدمی منطقی بود و هنگام کار اصلا احساسات را در مسائل دخالت نمیداد... شب پنجشنبه یک شب قبل از شهادت حاج حسین ما با هم بودیم حال و هوای حاجی آن شب با همیشه فرق میکرد... به ما گفت: «بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم شاید این آخرین عکس باشد که با هم میگیریم». با این حرف حاج حسین دلم فروریخت با خودم گفتم: «همین روزهاست که برای حاجی اتفاقی بیافتد»، ولی فکرش را نمیکردم که این قدر زود اتفاق بیافتد.
بغض گلو
ابراهیم حاتمیکیا:
صبح جمعه وقتی خبر شهادت حاج حسین را از دوست عزیزم حسین بهزاد شنیدم بهتزده شدم و ناگاه به هم ریختم. در حقیقت بغض کردم تا آن روز آن طور نشده بودم حتی وقتی خبر شهادت حاج ابراهیم همت را شنیدم که خاطرات زیادی با ایشان داشتم. من فقط چند بار به مدت کوتاه حاج حسین را دیده بودم... باید کاری میکردم... ناچار دست به قلم بردم و این جملات را از عمق وجودم بر صفحه کاغذ جاری شد:
خبر آمد که سردار حسین همدانی رفت از جاماندگی خودم حالم گرفت. سردار که باید میرفت. سردار که در صراط رفتن بود و مگر جز این زیبنده سردار بود؟ این ماییم که در این هندسه حضور حصاری به قد عاداتمان به دور خویش کشیدهایم و سردار سر به راه این هندسه را برهم زد و رفت. سردار سربهراه، حسین همدانی، آن سیمای سفید کرده در آسیاب جهاد، سالهاست که میرفت و ما گمان کردیم که در کنارمان است. او بازمانده قافلهای بود که سالارش احمد متوسلیان بود. به گمانم اکنون سردار سلیمانی غصهدار است.
دستان پدر
وهب همدانی
یکی از خاطرههایی که شاید هیچگاه تا پایان عمرم فراموش نکنم آخرین خداحافظی من و خانواده با پدر در معراج شهدا بود.
سردار حاج قاسم سلیمانی یک تسبیح و انگشتر به پدر هدیه کرده بودند روزی که پدرم را به معراج شهدا بردند و ما برای آخرین دیدار با ایشان به ان محل رفتیم قرار شد من در مقام پسر ارشد ان انگشتر اهدایی را داخل انگشتر پدر بیندازم... خیلی برایم سخت بود هم دیدن پیکر بیجان پدر و هم انداختن انگشتر در انگشت سرد و کبود او... با دلی آکنده از غم و اندوه توانستم انگشتر را بر انگشتش بنشانم همان لحظه به خاطر آوردم که همیشه و همه جا این پدر بود که دست من را میگرفت و حالا من دستان بیجان او را در دست گرفتهام.
دیدار آفتاب
سارا همدانی
قرار بود دیدار قبل از اذان مغرب باشد حدود ساعت ۷ یا ۸ شب. با یک حساب سرانگشتی نزدیک ۵۰ الی ۶۰ نفر در خانه بودند... آقا وقتی وارد شدند و نشستند از جمعیت خواستند صلواتی بفرستند و فاتحهای بخوانند. آقا با دعا برای شهیدهمدانی صحبتهایشان را شروع کردند و سپس از دعاهای امثال همدانی برای اینکه شهادت نصیبشان شود گفتند. ناگهان چیزی گفتند که هیچ کس انتظارش را نداشت. گفتند: البته من دعا نمیکنم... به این معنی که میگویم انشاءالله بعد از بیست سی سال دیگر شهید شوید میگویم ما با شما هنوز خیلی کار داریم. اما خوب میروند در میدانهای خطر و به آرزویشان میرسند که بزرگترین سعادت برای اینهاست. بعد خطاب به مادرم از صبر و شکرگزاری ایشان تجلیل کردند.
برادر بزرگم خانواده را معرفی کرد: «شهید دو پسر و دو دختر دارد.» نوهها هم معرفی شدند. حانیه دختر مهدی برادر کوچکم چهار ماه داشت آوردند تا آقا در گوشش اذان و اقامه بگویند و موقع اذان گفتن حانیه با محاسن آقا بازی میکردند و آقا با خنده گفتند: «هر کاری دلت خواست کردی»
آقا از احوال خواهر و برادرهایم جویا شدند از شغل پسرها پرسیدند از عمه و عموهایم جویا شدند.
برادرم از خاطرهای از محل دفن پدر گرفت و اینکه پدر همیشه آن بخش از گلزار شهدای همدان را خیلی دوست داشتند کنار شهید حسن ترک جایی ساده و بدون تشریفات مخلصانه. آقا گفتند: «اینها از الطاف خاص الهی است که شامل حال بعضیها میشود و بعضی هم نه! بعضیها رفتند جبهه و چند سال هم در جنگ بودند بعضی مجروح شدند و این نعمت بزرگی بود که خدا به اینها داد. اما نتوانستند نگه دارند و در مواجهه با حوادث گوناگون زندگی از دست دادند.».
آقا در صفحه اول قرآن یادگاری نوشتند و به مادرم دادند... هنگام رفتن برادر کوچکم از آقا تحفهای خواستند آقا هم انگشتری به او دادند... مادرم سریع گفت: پس آقا به پسر بزرگ و دامادمان هم لطف کنید.» آقا تبسم گفتند: «بله دیگر وقتی میگوید پسر کوچک پسر بزرگ هم توش هست.»
آقا گفتند: «یا مولا» و از جا بلند شدند... شب پنجم محرم بود. آقا رفته بودند و ما همچنان مات و مبهوت و البته با اشکی به پهنای صورت.