به گزارش تابناک اصفهان، همت نه تنها در جبهه نبرد حق علیه باطل مرد میدان بود که در زندگی خانوادگی نیز وی مردی مهربان در عین حال مدبر برای زندگی خود بود.
شاید کم در جمع خانواده حضور می یافت و بیشتر وقتش را سردار جبهه ها بود اما همان بودن اندکش در خانه هم ، بودنی بسیار بود.
وقتی قرار شد قبل از عقد صحبتهایمان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم».
به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقدمان برویم پیش امام.
سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام میدهم. اما از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمیتوانم جواب این کارم را بدهم»
گفت: «حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف میکردم، شما را هم در کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که نمیگذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»
حرفهایش که به اینجا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده میکردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «احتمال اینکه من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»
گفتم: «من آرم سپاه را خونین میبینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشستهام!»
شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه میکرد. گریه میکرد و قرآن میخواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
گفتم: «گلزار شهد»!
سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی»!