کلاس اول دبیرستان بودم که پدر و مادرم برایم یک گوشی تلفن همراه خریدند. وقتی گوشی در دستم بود حس خوبی داشتم. فکر می‌کردم بزرگ شده‌ام و از همسن و سالان خودم بیشتر می‌فهمم. تصویر نجات از دام شیطانی
کد خبر: ۱۵۹۴۱۰
تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۳۹۴ - ۰۹:۲۳ 07 January 2016
دوستانم از گوشی تلفن پدر یا مادرهایشان استفاده می‌کردند و این برای من یک افتخار بود که خودم تلفن داشتم. آزادانه به هر کسی که می‌خواستم زنگ می‌زدم و کسی هم نبود که بپرسد چه می‌کنم.

یک روز بعد از مدرسه با دوستانم در خانه جمع شده بودیم که ناگهان سارا پیشنهاد داد با گوشی من به‌صورت تصادفی شماره بگیریم و مزاحم شویم.

به نظرم پیشنهاد جالبی آمد. کمی ‌برای بچه‌ها کلاس گذاشتم که من اهل این کار‌ها نیستم و دوست ندارم با گوشی‌ام مزاحمت ایجاد کنم ولی ته دلم دوست داشتم این کار را بکنم.

در آخر با اصرار دوستانم قبول کردم و شروع به زنگ زدن کردیم. به هر کسی چیزی می‌گفتیم و با هم می‌خندیدیم، مخاطبانمان هم که متوجه می‌شدند ما چند دختر بچه هستیم پیگیرمان نمی‌شدند و قطع می‌کردند.

خلاصه آن روز بسیار به ما خوش گذشت. این خوشگذرانی ادامه داشت و به یک عادت در دورهمی‌های ما تبدیل شد. هر زمانی کنار هم بودیم،گوشی تلفن هم بود و خنده‌ها و شادی‌های ما.

مزاحمت تلفنی برای خودم هم جالب بود ولی هیچ‌وقت این‌کار را به تنهایی انجام نمی‌دادم. یعنی جراتش را نداشتم و فکرش هم به سرم نمی‌آمد. یک روز با دوستانم به پارک رفته بودیم.

وقتی بازگشتم و خواستم گوشی تلفن را از کیفم بردارم متوجه یک کاغذ درون کیفم شدم. کاغذ را برداشتم و دیدم یک شماره روی آن نوشته شده است.

نمی‌دانستم این کاغذ را چه کسی در کیفم گذاشته است. برایم جالب شد به شماره زنگ بزنم ولی خجالت می‌کشیدم یا شاید هم می‌ترسیدم. بالاخره کنجکاوی بر ترس غلبه کرد و با شماره تماس گرفتم.

چند بار زنگ خورد و آخر یک پسر جواب داد. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. ترسیدم درست به اندازه کسی که یک فرد را کشته باشد. سریع گفتم اشتباه زنگ زدم و گوشی را قطع کردم.

بعد از چند دقیقه تلفن زنگ خورد. همان شماره بود؛ برنداشتم. دوباره و سه باره زنگ خورد و در آخر پیامک فرستاد و گفت که می‌خواهد بیشتر با من آشنا شود.

حرف‌های جالبی نوشته بود. چیز‌هایی که دلم را می‌لرزاند. برایم مهم نبود او چگونه و از کجا مرا پیدا کرده است.

همین که این حرف‌ها را می‌زد برایم کافی بود. چند روز با هم صحبت کردیم. او حرف‌های شیرینی می‌زد و من هم شیفته‌تر می‌شدم.

او را ندیده بودم ولی تصویرش را می‌توانستم در ذهنم نقاشی کنم. وقتی صدایش را می‌شنیدم دلم خالی می‌شد.

بعد از دو هفته پسری که حالا می‌دانستم اسمش مهرداد است، گفت می‌خواهد من را ببیند. من هم از خدا خواسته قبول کردم.

دیگر طاقت نداشتم و می‌خواستم هرچه سریع‌تر او را ببینم. بالاخره زمان قرار رسید و به محل قرار رفتم.

در آنجا منتظر مهرداد بودم که ناگهان یک مرد به سمتم آمد. اول فکر کردم مزاحم است خواستم از او دور شوم که ناگهان اسمم را صدا زد. صدایش آشنا بود، خودش بود، مهرداد.
چهره‌اش با آنچه فکر می‌کردم بسیار فرق داشت ولی وقتی فکر کردم با خودم گفتم چهره مهم نیست.

مهم اخلاق و عشق است که او هر دو را داشت. حرف‌هایش را با لبخند جواب می‌دادم و با او همراه شدم. همان‌طور که حرف می‌زد سوار ماشین شد. من کمی‌ جا خوردم. قرار نبود با ماشین جایی برویم.

مهرداد متوجه شد که من گیج شده‌ام و برای همین گفت: تو چرا همانجا ایستاده‌ای؟ سوار شو دیگر. می‌خواهم جایی ببرمت که سورپرایز شوی.

از حرفش خوشحال و سوار شدم. با هم حرف می‌زدیم و او همچنان با سرعت بالا رانندگی می‌کرد. حس کردم از شهر خارج می‌شود. ترسیدم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه بود که او هم این را فهمید.

پرسید: ترسیدی؟ به من اعتماد نداری؟

چیزی نگفتم. فقط به روبه‌رو زل زده بودم. مهرداد عصبانی شد، از سکوتم ناراحت بود.

گفت: بایدم بترسی.

این را که گفت دیگر بیشتر ترسیدم خواستم در را باز کنم. باز نشد. دیگر نمی‌دانستم چه کنم. او هم مدام سعی داشت من را آرام کند. شیشه ماشین را پایین کشیدم و داد زدم.

او با ضربات مشت جوابم را داد. دیگر هیچ امیدی نداشتم. فقط گریه می‌کردم که ناگهان یک ماشین گشت پلیس را دیدم. سریع جیغ کشیدم و کمک خواستم.

آن روز نجات پیدا کردم و خواست خدا بود که اتفاقی یک گشت پلیس در آن مسیر بود. این تجربه را هیچ زمانی فراموش نمی‌کنم و دیگر بدون دلیل به کسی اعتماد نکرده و نمی‌کنم.

براساس سرگذشت شیوا از خوانندگان تپش
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار